What do you think?
Rate this book
538 pages, Paperback
First published March 1, 1885
"¿Quién era el idiota que basaba la dicha de este mundo en el reparto de la riqueza? Esos visionarios de revolucionarios podían demoler la sociedad y reconstruir otra, y no conseguirán añadir un solo goce a la humanidad, ni le ahorrarán ningún dolor porque cada uno tuviese más pan y más arenques. Actuando de aquel modo, incluso ensancharán la desdicha terrenal, consiguiendo que un día hasta los perros aullasen de desespero cuando les hubieran sacado de la tranquila satisfacción de sus instintos, para contagiarles el insaciado sufrimiento de las pasiones. No, el bien residía en no ser, y, pues que había que existir, ser árbol, una simple piedra o, mejor aún, el grano de arena que no puede gemir bajo el pide de los transeúntes."Zola no es benevolente con los santos inocentes, esos explotados que de una u otra manera veneran a su señor y son capaces de arrodillarse para perseguir la huella olfativa de la presa que persigue su amo para, una vez hallada, volver a por su terrón de azúcar. Y no es benevolente con los individualistas que son capaces de trepar a costa del sufrimiento de sus compañeros y, sin justificar la violencia indiscriminada, comprende la situación de aquellos para los que solo les quedan dos caminos y no aceptan la esclavitud que supone uno de ellos.
چاه، انسانها را به صورت لقمههای بیست و سی نفری فرو میبلعید و چنان به نرمی، که گفتی حس نمیکند چگونه از گلویش پایین میروند.
عادت کرده بود که به رنج خود بیاعتنا باشد، گفتی سیاهبختیِ همگانی چنین میخواست که همه همینطور زیر بار، دوتا، به سر برند.
وقتی آدم زورش نمیرسه باید هوای کارشو داشته باشه و چاک دهنشو ببنده!
عوضش وقتی آدم مُرد دیگه گرسنهش نمیشه.
مهربانیاش از تسلیم و تمکین حکایت میکرد و پیدا بود که آماده است که خشونت مردها را نیز مثل درشتیهای زندگی تحمل کند.
بی سرکشی از خود دفاع میکرد، با تسلیم عاری از ارادهی دخترانی که پیش از وقت تن به نیروی نرینگی میدهند. مگر قانون کلی همین نبود؟ او هرگز، حتی در رویاهای خود انتظاری جز این نداشته بود. تجاوزی پشت تپه و اولین شکم در شانزده سالگی و بعد جان کندن در معدن و فلاکتِ خانه داری آن هم اگر طرفش آنقدر آقا بود که بگیردش.
در اطرافِ این ماشینِ خاموش و در نزدیکیِ این چاهی که از خوردنِ آدم و قیکردنِ زغال خسته شده بود، تلافیِ خلقت در جریان بود، عشقِ سرکش بود که زیر شلاقِ غریزه، در شکِم این دخترانِ هنوز زن نشده، تخمِ فلاکت میکاشت.
به این دخترانِ از خستگی درماندهای فکر میکرد که هنوز آنقدر احمق بودند که بچه هم درست میکردند، گوشتی برای بار بردن و کالبدهایی برای رنج کشیدن. اگر اینها همچنان به درست کردنِ بچههایی به گرسنگی محکوم ادامه دهند، فلاکتشان هرگز تمام نخواهد شد. آیا بهتر نبود سوراخ زیر شکمشان را چفت کنند و رانهاشان را مثل وقت رسیدنِ مصیبت جفت؟ نه! این راهی بود که همه به آن میرفتند. زور غریزه به عقل میچربید.
هر یک از تولههای فراوانش را به صورت نانآوری آتی در نظرش مجسم میکرد.
آدم دختردار میشه که دخترش کار کنه!
(از نگاه ثروتمندِ داستان) احمقها از زند��ی خود مینالیدند، حال آنکه از یگانه سعادتِ عشق ورزیدن تا سرحدِ انفجار سیراب میشدند. وای که اگر میتوانست زندگی را با زنی از نو آغاز کند که خود را با تمام قدرتِ کمر و تمامِ اشتیاقِ سینهاش روی سنگها به او تسلیم کند چه با میل حاضر بود مثل آنها از گرسنگی بمیرد!
حاضر بود همه چیز خود، رفاه و زندگی پرتجمل و قدرت مدیریت خود را بدهد و در عوض بتواند یک روز مثل پستترین کارگرِ زیردستِ خود آزاد و مثل آنها خشن باشد، بر گوش زنش سیلی بزند و با زنان همسایه کیف کند.
(از زبان کارفرما): پولی که با زحمت دیگران نصیب آدم شود بیشتر به دل مینشیند.
(از نگاه کارگر): آمادگی شدیدی برای عصیان، او را که دستخوش اوهام جاهلانهی خود بود به میدان مبارزهی کار علیه سرمایه میکشاند. موضوع جمعیت بینالمللی کارگران(جمعیتی مارکسیستی) بود. آیا این تلاشی فوقالعاده نبود؟آیا این همان نبردی نبود که عاقبت به پیروزیِ عدالت میانجامید؟ مرزها از میان میرفت و زحمتکشان سراسر دنیا قیام میکردند و متحد میشدند تا در برابر رنجشان، نانشان را تضمین کنند. چه سازمان ساده و عظیمی!
پولدارها چنان حریصانه بر ثروت خود میافزودند که حتی ریزه��ای سفرهشان را هم برای کارگران نمیگذاشتند. بیایید ببینید که از صد سال پیش آیا بهرهی معقولی از این افزایش بیسابقه ثروت نصیب زحمت کشان شده است؟ با اعلام آزادی کارگران فقط به ریش آنها خندیده بودند. بله، آزاد بودند که از گرسنگی بمیرند و از این آزادی خوب استفاده میکردند. رأی دادن به گردن کلفتهایی که وقتی انتخاب شدند شکم گنده میکردند و اعتنایی به وضع بیچارگان نداشتند نانی به سفره خالی آنها نیاورده بود.
این وضع باید هرجور شده عوض شود... خواه با مسالمت از راه قوانین و تفاهم و دوستی یا با خشونت و آتش زدنِ همه چیز و پاره کردنِ یکدیگر.
این قرن ممکن نیست بی انقلاب تمام شود... اما این بار دیگر انقلابِ کارگران خواهد بود... انقلابی که جامعه را از بالا تا پایین خواهد شست و جامعهی دیگری با صفا و عدالت بیشتری خواهد ساخت.
این حداقل مقداریه که کارگرا نون خالی بخورند و بچه درست کنن. اگر از این مقدار کمتر بشه کارگرا از گرسنگی میمیرند و تقاضای نیروی کار زیاد میشه و دستمزد بالا میره. اگه از این مقدار بالاتر بره عرضهی نیروی کار زیاد میشه و دستمزد پایین میاد. این تعادل شکمهای خالیه. محکومیت دائمی به شکنجهی کار و درد گرسنگی!
مگر شما از سهامداران شرکت مونسو نیستید؟ مگر نه اینکه کار نمیکنید و از ثمره کار دیگران زندگی میکنید؟ پس صورت مجسمِ سرمایهاید و همین کافی است. اطمینان داشته باشید که اگر انقلاب به ثمر برسد مجبورتان خواهند کرد که تمام داراییتان را که مال دزدی شمرده خواهد شد واگذار کنید.
ما خیلی خوب میفهمیم که تا زمانی که نظام کارها به قراری است که میبینیم، نمیتوانیم به بهبود وضعمان امیدوار باشیم. و به همین علت سرانجام روزی میرسد که کارگران کاری کنند که نظام کار عوض شود.
در تارک اندیشههایش فکر کارل مارکس هنوز بر جا بود. سرمایه حاصل استثمار کارگر است. زحمت کشان حق دارند و وظیفه دارند که ثروتی را که از آنها دزدیده شده است باز به دست آورند.
از اندکی پیش طرفدار نظام اشتراکی شده بود و خواستار آن بود که تمام وسایل تولید به جامعه بازگردانده شود.
اکنون به نحوهی تقویم و تفریق حسابها در جامعه میتاخت تا سرانجام به نظام دستمزد پایان بخشد. مرزهای ملیتها برچیده میشدند. کارگران سراسر جهان که نیروی محرکشان احتیاجی مشترک به عدالت بود با هم متحد میگشتند و زبالهی بورژوازی را از صفحه جهان میروفتند و سرانجام جامعهی آزاد را بنیان مینهادند که در آن هر کس که کار نکند، نصیبی نخواهد برد.
همین که قدرت کارگران عالمگیر شد، برای اربابها قانون وضع میکردند و به نوبهی خود مشتهای گره کردهشان را بر گلوی آنها میفشردند.
حالا دیگر روزی بود که کارگران از سرمایهدار، از این خدایی که معلوم نیست کجا در خلوت اسرارآمیز خیمهی مقدس خود چنبر زده و از همانجا خون گرسنگانی که تغذیهاش میکنند میمکد حساب میخواستند. به سراغش میرویم و عاقبت چهرهاش را در نور حریق میبینیم و او را، این خوک پلید، این بت مخوف را که از گوشت ما سیر نمیشود در خون خفه میکنیم.
اعتصاب ما سرکشی یک مشت اوباش و اراذل نیست. ما نمیخواهیم همه چیز را به هم بریزیم. ما فقط عدالت میخواهیم. از گرسنگی کارد به استخوانمان رسیده.
(خطاب به کارگران): فقط دزدان هستند که اینطور به بیابان میزنند و اموال مردم را غارت میکنند.
باید شهرا رو آتش زد، مردمو درو کرد، همه چیزو تو هم کوبید و وقتی دیگه از این دنیای گندیده چیزی باقی نموند شاید بشه دنیای بهتری درست کرد؟
ژانلن گفت: دزدی؟ مگه اعیونا نون ما رو نمیدزدن؟ این چیزیه که همیشه خودت میگی! این نونو که میدزدیدم خوب یادم بود که نون خودمونه که بهمون نمیدن.
آن وقت اتیین صحبت از جمهوری کرد که هیچکس را بینان نمیگذاشت.
همین که ملت حکومت را به دست گرفت اصلاحات اساسی آغاز میشد. برابریِ مطلقِ مدنی و سیاسی و اقتصادی برقرار میشد و نیز آموزش حرفهایِ عمومی و مجانی که هزینهی آن توسطِ تمامِ جامعه تامین خواهد گردید.
فشار مردان عظیم بود. سپاهی سیاه و تشنهی انتقام، در لابلای شیارهای زمین به کندی در کار جوانهزدن (germination) بودند و به زودی خاک را میترکاندند.
اه، کشیشا! اگه خودشون به این حرفا اعتقادی داشتن کمتر میخوردن و بیشتر کار میکردن تا اون بالا جایی برای خودشون دست و پا کنن!
“Wage earning is a new form of slavery. The mine should belong to the miner,
as the sea does to the fisherman,
and as the land does to the farmer… Make no mistake!
The mine is your property, it belongs to all of you,
for you have paidfor it for over a century with blood and starvation”
“The miners are waking from their slumbers in the depths of the
earth and starting to germinate like seeds sown in the soil; and one
morning you would how they would spring up from the earth
in the middle of the fields in broad daylight; yes, they would grow up to be real men,
an army of men fighting to restore justice.”
”Why should some people be so wretched and others so rich?
Why should the former be trampled underfoot by the latter,
with no hope of ever taking their places?”
“There’s only one thing that warms my heart,
and that is the thought that we are going to sweep away these bourgeois.”
“Since they had been shown the promised land of justice,
they were ready to suffer on the road to universal happiness.
Hunger went to their heads, and, in their
wretched hallucinating eyes, the flat, dull horizon
had never seemed to open up to such a vast and infinite perspective.
When their eyes blurred with fatigue, they could see their ideal city
of their dreams beyond the horizon, but now somehow close and real;
there all men were brothers, in a golden age where
meals and labors were shared equal”
“Ofcourse, you got your daily bread, you did eat,
but so little that it was only just enough to keep you
alive so you could enjoy being half starved, piling up
debts and hounded remorselessly as if you had stolen
every mouthful you ate. When Sunday came round you
were so tired that you slept all day. Life’s only pleasures
were getting drunk or giving your wife a baby; and even
then the booze gave you a beer belly and the baby would
grow up and wouldn’t give a damn for you.
No, too true, life was not a bowl of cherries.”
ا"متوجه نیستید آقای زولا؟! {کارگران بهم میخندند} کسی اسب رو بالا نمیفرسته! اسب زمانی که یک کرّه است و میشه از کانال ردش کرد پایین آورده میشه. اسب همین جا بزرگ میشه و بعد از یکی دو سال که بیناییش رو کامل از دست داد اونقدر ذغالها رو بار میکشه تا زمانی که همینجا میمیره و همین پایین هم دفن میشه..."ا
بخشی از یادداشتهای زولا در بازدید از معدن"دینا" پیش از نوشته شدن کتاب ژرمینال