What do you think?
Rate this book
108 pages, Paperback
First published January 1, 1880
اثر واقعا خوبی بود و میتوانست به راحتی 5 ستاره را از آن خود بکند، اما انتهای آن واقعا ناامید کننده بود.
شروع خوبی داشت. همگام با شوپنهاور به بررسی جزئی و عمیق مساله "هدف در زندگی" پرداخت و "پوچی زندگی" را نتیجه گرفت. سپس تمام راهکارهای شناخته شده برای درمان این پوچی را مورد بررسی قرار داد و بیان کرد که چرا هیچ کدام از این راهکارها، برای او مناسب نیست. متاسفانه پیشروی متن از این بخش به بعد، با وارد کردن خدا و دین، دچار افت شدیدی شد. تمام دلایلی که در ابتدای بحث برای مقابله با خدا و دین به کار گرفته بود را به راحتی نادیده گرفت و با انجام خودکشیِ فلسفی، تا جایی که به او کمک می کرد که بدون اضطراب مرگ به زندگی اش ادامه دهد، تصمیم به نادیده گرفتن اکثر ایرادات مذهب گرفت. خوشبختانه تصمیمات منطقی در نهایت به سراغ او بازگشت، ولی همچنان نتوانست کاملا خود را از اضطراب مرگ رها کند و درنتیجه، باقی مانده اعتقاد خود را به سیستم های غیرقابل توصیف، حفظ کرد.
با وجود تنها مشکلی که ذکر کردم، همچنان از قدرت این اثر، نمی توان چشم پوشید. بررسی های انجام شده در آن، دقیق، جزئی و کاملا همگام با شرایط زندگی روزمره می باشد. سرعت پیشروی متن کاملا مناسب و از انسجام بالایی برخوردار است. ترتیب انجام بررسی عملیات نیز، کاملا دقیق رعایت شده است. در نهایت، اثری بود که با وجود حجم کم، از قدرت و دقت بالایی برخوردار بود و کاملا ارزش خواندن را داشت. ترجمه این اثر نیز، بدون ایراد و دقیق بود.
هر انسانی به ارادهی خداوند در این جهان پدیدار شده است. خداوند انسان را به گونهای آفریده است که هر انسانی میتواند روحش را نابود کند یا آن را برهاند. وظیفه ی انسان در زندگی رهایی روح خودش است. برای رهاندن روح باید خداگونه زیست، و برای خداگونه زیستن باید از همهی لذتهای زندگی دست شست، زحمت کشید، سر فرود آورد، تحمل کرد و بخشنده بود.
مسافری در دشت به درنده ی خشمگینی برمی خورد. برای فرار از این درنده به درون چاه بی آبی می پرد.ولی در ته چاه اژدهایی می بیند که دهانش را برای بلعیدن او گشوده است.مسافر نگون بخت از ترس آنکه طعمه ی درنده ی خشمگین شود جرات بیرون آمدن از چاه را ندارد و از ترس آنکه طعمه ی اژدها شود جرات ندارد به انتهای چاه بپرد.پس به شاخه های گیاهی وحشی که در شکاف چاه روییده دست می اندازد و به آن آویزان می شود. دست هایش رفته رفته ضعیف می شود و احساس می کند به زودی تسلیم مرگی خواهد شد که از دو سو در انتظار اوست.ولی همچنان خودش را نگه می دارد و در همان حال که خودش را نگه داشته به دوروبرش نگاهی می اندازد و می بیند دو موش،یکی سیاه و یکی سفید، با سرعت یکسان دور ساقه ی بوته ای که او به آن آویزان است میگردند و آن را می جوند.بوته خیلی زود خود به خود کنده می شود و او به درون دهان اژدها سقوط می کند.مسافر اینها را می بیند و می داند که به طور حتم از بین خواهد رفت ولی در همان حال که آویزان است دوروبرش را میگردد و روی برگ های بوته قطرات عسل می بیند، زبانش را به آنها می رساند و آنها را می لیسد
حرف همان آدم هایی را می زنم که سوار بر قایقی در تلاطم باد و امواج گرفتار شده اند و به جای پاسخ دادن به یگانه پرسش اصلی یعنی "به کجا چنگ بزنم؟" ، می گویند " داریم به کجا کشیده می شویم؟!"
به همین گونه روزگار می گذراندم ، ولی 5 سالی بود که رفته رفته چیز عجیبی برایم اتفاق می افتاد: نخست دقایقی سردرگم می شدم ، زندگی ام متوقف می شد انگاه نمی دانستم چگونه باید زندگی کنم و چه باید بکنم، خودم را گم می کردم و درمانده م�� شدم. ولی این حالت می گذشت و من زندگی را به شیوه ی پیشین ادامه می دادم. سپس این دقایق سردرگمی پیوسته بیشتر و بیشتر اتفاق می افتاد و درست به همان شکل . این توقف های زندگی همواره به شکل پرسش های یکسانی بروز می یافت: برای چه؟ خوب، بعد چه؟
ابتدا به نظرم می رسید این پرسش ها بی مورد و بی جاست.به نظرم می رسید اینها همه واضح و روشن است و اگر زمانی هم بخواهم به پاسخ آنها بپردازم این کار زحمتی در بر نخواهد داشت... ولی پرسش ها پیوسته بیشتر و بیشتر تکرار می شدند ، نیاز به پاسخ با سماجت بیشتر و بیشتری خودنمایی میکرد و این پرسشهای بدون پاسخ چون نقطه هایی که روی یک محل ثابت فرو بیفتند، به لکه ای سیاه تبدیل می شدند. همان اتفاقی برایم افتاد که برای هر فرد مبتلا به بیماری کشنده درونی رخ می دهد.ابتدا نشانه های کوچکی از ناخوشی پدیدار می شود که بیمار به آنها توجهی نمی کند.سپس این نشانه ها بیشتر و بیشتر تکرار می شوند و به صورت درد و رنجی بی وقفه در می آیند . رنج افزایش می یابد و پیش از آنکه بیمار به خود آید ،در می یابد که آنچه آن را ناخوشی می پنداشت همان چیزی است که برایش در دنیا از همه چیز مهمتر است، یعنی مرگ